من در این ساعت دقیقه و ثانیه رسما از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیت های یک کودک هفت ساله را بر عهده می گیرم...
دوست دارم برم با بچه ها بستنی بخورم...
توی کوچه و پس کوچه ها بادبادک هوا کنم...
دوچرخه ام را بردارم و تا بی نهایت رکاب بزنم...
با آمدن بارون ذوق کنم...
بابا منو روی شانه هاش بذاره...
نقاشی هامو با ماژیک رنگ کنم که پررنگ تره...
برم کنار ساحل و شن بازی کنم...
آب دریا تا روی زانوهام بیاد و...
با خمیر نان آدم درست کنم...
با هر غمی به راحتی گریه کنم ...
کسی بهم نگه تو دیگه بزرگ شدی زشته گریه کنی...
درس نخونمو از ترس مامان قایم بشم و دروغ بگم...
خودمو به مریضی بزنم و مدرسه نرم...
تو رو خدا بیایید هر چه دارم کار پول مدارک و... را از من بگیرید...
می خواهم بچه باشم .........
سلام........... خیلی خوشحالم که با وبلاگ شما اشنا شدم...........و از این به بعد یکی از خوانندگان همیشگی نوشته های شمام.....................خب خیلی ها از احساسشون توی بلگ می نویسن ولی اندکن کسانی که قوی بنویسن .................ن.شته ها و سروده های شما رو خوندم بعضیاشون واقعا قوی و پخته بود ...........به خصوص برای تو......................خوشحال می شک به من سر بزنی و ...........
سلام مبلاگ جالی داری به من هم سر بزن..خوشحال می شم..
سلام...امیدوارم که شکست نخوری...