من در این ساعت دقیقه و ثانیه رسما از بزرگسالی استعفا می دهم

 و مسئولیت های یک کودک هفت ساله را بر عهده می گیرم...

دوست دارم برم با بچه ها بستنی بخورم...

توی کوچه و پس کوچه ها بادبادک هوا کنم...

دوچرخه ام را بردارم و تا بی نهایت رکاب بزنم...

با آمدن بارون ذوق کنم...

بابا منو روی شانه هاش بذاره...

نقاشی هامو با ماژیک رنگ کنم که پررنگ تره...

برم کنار ساحل و شن بازی کنم...

آب دریا تا روی زانوهام بیاد و...

با خمیر نان آدم درست کنم...

با هر غمی به راحتی گریه کنم ...

کسی بهم نگه تو دیگه بزرگ شدی زشته گریه کنی...

درس نخونمو از ترس مامان قایم بشم و دروغ بگم...

خودمو به مریضی بزنم و مدرسه نرم...

تو رو خدا بیایید هر چه دارم کار پول مدارک و... را از من بگیرید...

می خواهم بچه باشم .........

نظرات 3 + ارسال نظر
سیاورشن چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:38 ق.ظ http://blue-eye.blogsky.com

سلام........... خیلی خوشحالم که با وبلاگ شما اشنا شدم...........و از این به بعد یکی از خوانندگان همیشگی نوشته های شمام.....................خب خیلی ها از احساسشون توی بلگ می نویسن ولی اندکن کسانی که قوی بنویسن .................ن.شته ها و سروده های شما رو خوندم بعضیاشون واقعا قوی و پخته بود ...........به خصوص برای تو......................خوشحال می شک به من سر بزنی و ...........

مهدی یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 02:33 ب.ظ http://hotpinar.persianblog.com

سلام مبلاگ جالی داری به من هم سر بزن..خوشحال می شم..

شتربان پیر شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 05:36 ب.ظ http://shotorbaanpoem.persianblog.com

سلام...امیدوارم که شکست نخوری...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد