سال نو مبارک .....


بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سفید
برگهای سبز بید
عطر نرگس
رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نمیه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

قلب خوبی برای تکیه دادن .....


وقتی دوران نوجوانی را پشت گذاشته بزرگ می شدم از اینکه در انظار عموم به همراه پدرم دیده شوم احساس ناراحتی می کردم . او به شدت خمیده پشت و بسیار کوتاه قد بود . هر گاه با هم در خیابان قدم می زدیم او برای حفظ تعادل دستش را روی شانه ام می گذاشت و مردم خیره به ما نگاه می کردند. من به خاطر این توجه ناخواسته از درون به خود می پیچیدم . اگر او متوجه قضیه شده یا می فهمید که باعث زحمت شده است هرگز راضی به این کار نمی شد . به وجود آوردن هماهنگی بین قدم هایمان بسیار مشکل بود . قدم های او آرام همراه با مکث بودند و قدمهای من عجولانه و با شتاب . به همین دلیل در حین قدم زدن زیاد با هم حرف نمی زدیم.
به این حال هر گاه که از در خانه خارج می شدیم او می گفت : پسرم تو قدم بردار من سعی می کنم خودم را با تو هماهنگ کنم . در این پیاده روی ها معمولا به طرف ایستگاه مترو می رفتیم یعنی همان جایی که او از آنجا به سر کار می رفت . او علیرغم بیماری و هوای آلوده کارش را رها نمی کرد . هرگز یک روز هم به خود استراحت نمی داد و حتی در مواقعی که دیگران نمی توانستند سر کار حاضر بشوند او همواره سر کارش حاضر بود. این امر به نوعی جز افتخاراتش محسوب می شد . در روزهای برفی یا یخبندان راه رفتن حتی با وجود کمک و تکیه گاه نیز برایش مشکل بود . در این مواقع من و خواهرانم او را بر روی یک سورتمه مخصوص بچه ها قرار داده و می کشاندیمش . سپس با عبور از خیابانهای بروکلین او را به مدخل ایستگاه مترو می بردیم . یک بار او در آنجا به نرده ها تکیه داده با آویزان شدن از آنها خودش را به پله های پایین تر رساند که به خاطر تونل هوای گرم عاری از یخ شده بود . از آنجا که ایستگاه متروی مانهاتان درست در زیر زمین اداره اش قرار داشت او دیگر مجبور نبود به هوای آزاد برود . به این ترتیب ما بار دیگر در ایستگاه بروکلین او را ملاقات کرده به خانه بر می گرداندیمش . اکنون که به این چیزها می اندیشم در شگفت می مانم که چه طور مردی عاقل و بالغ مجبور می شد خود را در معرض چنین حقارت و خواری و فشار روحی قرار بدهد . از همه مهمتر اینکه چگونه او بدون هیچ گونه گله و شکایت و اوقات تلخی کارش را انجام می داد . .
او هیچ گاه از خودش به عنوان موجودی قابل ترحم حرف نمی زد . علاوه بر این هرگز حسرت موفقیت های بهتر یا توانایی های بیشتر را نمی خورد . آنچه که او همواره به دنبالش بود به قول خودش یک قلب خوب بود و اگر یکی می یافت صاحبش انسان خوبی در نظر وی جلوه می کرد .
اکنون که بزرگ شده ام به این باور رسیده ام که چنین دیدگاهی بینش درستی برای قضاوت درباره مردم است . هرچند که خود به درستی نمی دانم یک قلب خوب چیست . با این حال می دانم که در بیشتر مواقع فاقد چنین قلبی بوده ام . با وجودی که پدرم قادر به انجام بسیاری از فعالیت ها نبود اما تلاش می کرد تا به نوعی در برخی از آنها شرکت کند . هنگامی که تیم بیس بال محل مربی خود را از دست داد او پا پیش گذاشت . پدرم اطلاعات جامعی درباره ورزش بیس بال داشت . و همواره مرا به میدان مسابقات می برد . تا بازی تیم بروکلین راجرز را تماشا کنم . علاوه بر اینها او به تئاتر و مهمانی ها علاقه مند بود چرا که در آنها می توانست فقط بنشیند و تماشا کند . در یک مهمانی خاطره انگیز که در ساحل دریا ترتیب یافته بود به عنوان سر گرمی یه مبارزه تن به تن بین افراد صورت گرفت . او که نمی توانست سر جای خود نشسته و صرفا تماشا کند و با این حال قادر هم نبود بدون کمک دیگران روی ماسه ها بایستد از همان جا فریاد زد : من با هر کسی که کنارم بنشیند مبارزه میکنم . هیچ کس قدم پیش نگذاشت اما روز بعد مردم به شوخی می گفتند که برای اولین بار مبارزه گران ترجیح می دادند قبل از شروع مبارزه خود را به دریا بیاندازند .

اکنون می دانم که او برخی کارها را به خاطر من تنها پسرش انجام می داد . هر وقت توپ بازی می کردم او نیز بازی می کرد . هنگامیکه به نیروی دریایی پیوستم او را با کلامش همواره در کنار خود یافتم و زمانیکه آنجا را رها کرده به خانه بر گشتم عکس العمل او را موافق خود یافتم . اکنون سالها از رفتن او می گذرد . اما من هر از چند گاهی به او می اندیشم . فکر نمی کنم که او متوجه اکراه و بی میلی من به هنگام قدم زدن و دیده شدن با او شده باشد اگر چنین بود متاسف می شدم که چرا هیچ وقت ناراحتی خود را بروز ندادم و به او نگفتم . که چه فرد نالایقی بوده ام و چقدر از این بابت متاسفم . هر گاه که از وضعیت مالی خود گله مندم هرگا که به اوضاع خوب دیگران غبطه خوده و حسادت می کنم و هرگاه که قلب خوبی را در خود نمی یابم به یاد او می افتم . در چنین مواقعی این من هستم که دستم را برای حفظ تعادل روی شانه های او می گذارم و می گویم : تو قدم بردار من سعی می کنم خودم را با تو هماهنگ کنم .

آگوستوس بولاک

آن روزها.....

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

          به یکدیگر

آن  بام های   بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

ان روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا ارام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 

 آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره میگشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام میبارید
(فروغ فرخزاد )