یه روزی دو تا خرگوش خوشگل بودند توی یک زمستون سرد که برف می بارید و زمین پوشیده از برف های سفید شده بود یکی از خرگوش های به خاطر لجبازی و ناراحتی که از خرگوش دیگه داشت آخه اونا دعواشون شده بود از خونه بیرون رفت و اون خرگوشه که توی خونه مونده بود به خاطر غرورش نرفت دنبالش .چند سال از این ماجرا گذشت و همه چیز فراموش شدولی هر وقت زمستون می آمد و برف می بارید خرگوش مغرور یک طوریش می شد می رفت توی خودش...