........

یه روزی دو تا خرگوش خوشگل بودند توی یک زمستون سرد که برف می بارید و زمین پوشیده از برف های سفید شده بود یکی از خرگوش های به خاطر لجبازی و ناراحتی که از خرگوش دیگه داشت آخه اونا دعواشون شده بود از خونه بیرون رفت و اون خرگوشه که توی خونه مونده بود به خاطر غرورش نرفت دنبالش .چند سال از این ماجرا گذشت و همه چیز فراموش شدولی هر وقت زمستون می آمد و برف می بارید خرگوش مغرور یک طوریش می شد می رفت توی خودش...
                                               

حس غریب

حس غریب بودن همراه شدن، زنده ماندن.. خاطره شدن، فراموش شدن ره یافتن به قلب تو ... حس غریب حس غریبی همراه من است ... چرا؟ کاش تو هم حس غریب مرا داشتی...

دعا کردیم که بمانی

بیایی کنار پنجره

باران ببارد...

و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی

اما دریغ ...

که رفتن راز غریب این زندگیست

رفتنی قبل از آنکه باران ببارد

و اما این موسم

هر چه بود وهر چه که هست

همین صدا

همین کلام

همین عشق

پیشکش شما

و تمام خوبان این خاک پاک