من در این ساعت دقیقه و ثانیه رسما از بزرگسالی استعفا می دهم

 و مسئولیت های یک کودک هفت ساله را بر عهده می گیرم...

دوست دارم برم با بچه ها بستنی بخورم...

توی کوچه و پس کوچه ها بادبادک هوا کنم...

دوچرخه ام را بردارم و تا بی نهایت رکاب بزنم...

با آمدن بارون ذوق کنم...

بابا منو روی شانه هاش بذاره...

نقاشی هامو با ماژیک رنگ کنم که پررنگ تره...

برم کنار ساحل و شن بازی کنم...

آب دریا تا روی زانوهام بیاد و...

با خمیر نان آدم درست کنم...

با هر غمی به راحتی گریه کنم ...

کسی بهم نگه تو دیگه بزرگ شدی زشته گریه کنی...

درس نخونمو از ترس مامان قایم بشم و دروغ بگم...

خودمو به مریضی بزنم و مدرسه نرم...

تو رو خدا بیایید هر چه دارم کار پول مدارک و... را از من بگیرید...

می خواهم بچه باشم .........

دست من وقت نوشتن شکل اسم تورو داره

وقت خوندن صورت من خنده هاتو کم می یاره

عطر یاسی که تو چیدی ناز صد باغو خریده

باغ کامل سر سفره گریه هامو سر کشیده

تو چه خوش رنگ و عزیزی مثل یه نت لب گیتار

مثل فکر شعر تازه حدس یه گل پشت دیوار

ای تو دل کوک ای خوش آهنگ تو شنیدنی ترینی

من پر از هوای غربت تو هوای سرزمینی

زم حریر نارفیقان خواب آفتابی می بینه

حجرت ما وسط آب زورقی بی سرنشینه

.............

پیله بستن در دل تو کار پروانه شدن بود

گرد شعله قد کشیدن رقص ناب مرد و زن بود

با تو باید مثل شبنم عطر گلهارو بغل کرد

تلخی فاصله ها رو پر کندوی عسل کرد

تو چه خوش رنگ و عزیزی مثل یه نت لب گیتار

مثل فکر شعر تازه حدس یه گل پشت دیوار

 

 

قهر کردم...

من با زمین

با آسمون

با خورشید و با ماه

با خیابان ها و کوچه ها

با همه چیز

حتی با تو

حتی با خودم

قهرم ... قهر قهر...