یه روزی دو تا خرگوش خوشگل بودند توی یک زمستون سرد که برف می بارید و زمین پوشیده از برف های سفید شده بود یکی از خرگوش های به خاطر لجبازی و ناراحتی که از خرگوش دیگه داشت آخه اونا دعواشون شده بود از خونه بیرون رفت و اون خرگوشه که توی خونه مونده بود به خاطر غرورش نرفت دنبالش .چند سال از این ماجرا گذشت و همه چیز فراموش شدولی هر وقت زمستون می آمد و برف می بارید خرگوش مغرور یک طوریش می شد می رفت توی خودش...
وبلاگ زیبایی داری آسمونی
امیدوارم که این یادداشت درباره احساس خودت نباشه
موفق باشی بازم سر میزنم بای.
جالب بود ........
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم این تسلیم درد آلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپهای قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خدا حافظ خدا حافظ صدایی نیست