........

یه روزی دو تا خرگوش خوشگل بودند توی یک زمستون سرد که برف می بارید و زمین پوشیده از برف های سفید شده بود یکی از خرگوش های به خاطر لجبازی و ناراحتی که از خرگوش دیگه داشت آخه اونا دعواشون شده بود از خونه بیرون رفت و اون خرگوشه که توی خونه مونده بود به خاطر غرورش نرفت دنبالش .چند سال از این ماجرا گذشت و همه چیز فراموش شدولی هر وقت زمستون می آمد و برف می بارید خرگوش مغرور یک طوریش می شد می رفت توی خودش...
                                               

نظرات 3 + ارسال نظر
مصطفی پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 11:46 ق.ظ http://www.m-farahi.blogsky.com

وبلاگ زیبایی داری آسمونی
امیدوارم که این یادداشت درباره احساس خودت نباشه
موفق باشی بازم سر میزنم بای.

ستاره پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:57 ب.ظ http://3tarebaroon.blogsky.com

جالب بود ........

هالاو دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:46 ب.ظ http://hallowsky1.blogsky.com

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم این تسلیم درد آلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپهای قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خدا حافظ خدا حافظ صدایی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد