دعا کردیم که بمانی
بیایی کنار پنجره
باران ببارد...
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ ...
که رفتن راز غریب این زندگیست
رفتنی قبل از آنکه باران ببارد
و اما این موسم
هر چه بود وهر چه که هست
همین صدا
همین کلام
همین عشق
پیشکش شما
و تمام خوبان این خاک پاک
راستش تو گوگل دنبال چیزی بودم خیلی تصادفی بلاگ شما رو دیدم....اسمانی نمیدونم ولی فرد اسمانی خیلی کم ..
تصورش برام سخته چون دنیا دنیای نامردیهاست و نالوتی ها
بگذریم .. مثل رود جاری باشی
بل ارزوی موفقیت....
سلام خواهرم! خوشحالم کردی که به نشانی من سرزدی و خوشحالتر که باز دوباره آنجا را منور کنی! شادباشی و منصور!
یاحق
سلام
...
تا نگاه میکنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود